در تاريکی صبح روشن ظلمت شب دگر هويدا
آن دم که سر تو ديدم ناحق به چوبه دار
آن دم که سر تو ديدم ناحق به چوبه دار
آن خون تو ای ابرمرد برما که جای ماند
به سان کاوه زان قامت راستين چون سپيدار
با خود ز آه چه گويم زان همه رنج و بيداد
گر تو زجان گذشتی بر ملک خود ز جان وفادار